بی تو رنجورم و غیر از دل بیمار ندارم
ماه من!گر بروی تاب شب تار ندارم
حسرت روشنی ام هست و تو خورشید غروبی
وای من وقت شفق فرصت بسیار ندارم
می روی چون گل پزمرده به همراه نسیمی
بی تو دیگر هوس دیدن گار ندارم
در غم کوچه تو از قافله فریاد بر امد
که در این دشت بلا قافله سالار ندارم
خواهمت سیر ببینم ولی از چشمه ی چشمم
اشک میجوشد و من قدرت دیدار ندارم
به پناه تو خزیدم و گر از من بگریزی
به سرم سایه به جز سایه ی دیوار ندارم
تو که خورشید منی در سفر خواب درازی
با غروب تو دگر طالع بیدار ندارم
درباره این سایت